نمیدانم از کی ، اما از وقتی یادم می آید شب ها را بیدار بوده ام. شب ،سیاهی شب نه تنها برایم ترسناک نبوده که همیشه الهام و آرامش بخش بوده است . هر آنچه که دارم وندارم ! از شب است درس خواندن و نخواندن ها رادیو گوش دادن ها ، رمان و شعر خواندن وبافتن ها ، نوشتن ها وخط زدن ها دوست داشتن ها و نفرت ها و دینداری و بی د ینی هایم همه رهاورد شب است . این که در شب چه نهفته است که چنین آدمی را در هم میپیچد عجیب حکایتی است در کنار هزاران حکایت پر رمز این دنیا .
خفاش گونه شب ها را به سحر وسحر ها را به صبح می رسانم به امید آن که شاید چشمان کم سویم نوری بر فروزد وتاریکی شب را اندکی تخفیف دهد . هر چند که شب را این روزها حتی تاریکی هم نیست . از شب بسیاری چیزها رخت بر بسته حتی شب بودنش ! این شب ها نه بوی شعر دارد نه بوی علم دارد ونه بوی مناجات .نمیدانم که این شب ها چرا خالی شده اند . شاید ظرف را مشکلی نیست و مظروف خود خشکیده است و به ظرف چنین تسری میدهد شاید هم نه . بیخردانه ظلمت را خام خام در خود فرو می برم بدان امید که شاید از جمع سلسله نامتناهی ظلمت های کشدار ، یک مجموعه نور بر فروزم زهی خیال باطل .
سر را کوبیدم به دیوار درق ! شاید که آرامشی از نوع جنون مرا فرا گیرد آنگه رستگار خواهم شد به نا آیین ترین آیین . آیینی که از ازل تا ابد گسترده شده است و در پیچ خم گیسوی خود سرها به زینت دارد . برهانم و گرنه . . . هیچ ! هیچ غلطی نمیتوانم بکنم .