پیچ پوچی (سه شنبه 87/10/17 ساعت 12:7 صبح)
چند شب پیش با اتوبوس از قم به یزد می آمدم . بر خلاف همیشه از بودن در اتوبوس لذت میبردم . ردیف اول نشسته بودم پشت سر راننده . شاگرد راننده ترک پسری بود به غایت شیرین سخن و ساده دل . با راننده مشغول گپ زدنی بود که غایتی جز بیدار نگه داشتن نداشت . در میانه سخن پسرک گفت : بزرگ ترین آرزویم این است که گواهینامه پایه یک بگیرم ! راننده در جواب به تلخی خندید و چیزی نگفت .
ترسیدم . از این که من چقدر از این آرزوهای بزرگ داشته ام و چقدر در پیشان دویده ام و هیچ کس هم نبوده که با خنده ای تلخ من را به واهی بودن و در جستجوی سراب بودنم متنبه سازد .
اما هر وقت به هر کدام ار آن ها دست یافته ام خود به کوچک بودنشان پی برده ام . تقریبا آرزویی نداشته ام که بر آورده نشده باشد . و از اینجا فهمیدم که چقدر کوچک هستم . انسان های بزرگ معمولا آرزوهای دارند که به آنها نمی رسند . دیدم زندگی ای که در ان آرزو ها به سرعت بر آورده میشوند را ارزش ادامه دادن نیست باید غایت دیگری جست . هدفی که معنایی به این زندگی بدهد و آرزویی که آنقدر دست نیافتنی باشد که هر روز به تمنای وصالش با شوق از خواب برخیزم و هرشب از حسرت دست نیافتن بدو به بستر روم . آرزویی از گونه ای دیگر .آرزویی که به وصال نیانجامد ، شدنِ مدام است و آدمی را دچار پوچی و در جا زدگی نمیکند .
عباس دهقانی نژاد