سر نوشت1 ! : این مطلب هیچ ربطی به سایر مطالب این وبلاگ ندارد وغیر اخلاقی ! می باشد هر چند که ماهیت فلسفه و به تبع فلسفه اخلاق به گونه ای است که می توان با سریش یا بدون سریش هر چیزی را به آن چسباند .
سرنوشت 2 : غیر از دوستان شریک در این نوشته ، ممکن است بقیه خیلی متوجه نشوند چی به چیه . (شایدهم شدن!)من معذرت میخواهم ومیدانم که خاطره نویسی و دردل با افرادی معدود بر خلاف رسم وبلاگ نویسی است .
سرنوشت 3 : غیر از من هر کدوم از دوستانم این مطالب را بیان کنند بهتر شیرین تر و بیشتر خواهند گفت من هم ضعف حافظه دارم هم بی حوصله ام هم نوشتن بلد نیستم .
همیشه به زمان ها ومکان های خاص ونقش بسزاشون در شکل گیری رفتار آدم ها معتقد بوده ام هرچند که ممکن است این باور من از وجهی سنتی و واپسگرایانه به نظر برسد . چند سال است وقتی ماه رمضان این ویژه ترین زمان در تقویم باورمندان مسلمان می رسد تمام وجودم پر از حسرت میشود چراکه من رمضان های زیبایی از عمرم را در جایی گذرانده ام که برایم جزو مزه رمضان شده بود و اکنون رمضان هر چند که طراوت خود را دارد اما دیگر مزه آن روزهای دانشگاه را ندارد . ساعت را کوک میکردیم راس ساعت سه نیمه شب . و با سعید و هادی اولین نفراتی بودیم که به رستوران میرسیدیم سحری را با لذت وخنده میخوردیم وبه مسجد میرفتیم وهر یک با شرمی پاک به پشت ستونی پناه برده وبا خدای آن روزهایمان به عشق بازی مینشستیم و دعای ابوحمزه در آن مفاتیح های کوچک چه حالی میداد . و مسجد کم کم پر میشد پر وپر تر.. اذان ونماز وبعد از نماز صدای دلنشین مجید بود که میخواند اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلاىَ صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الاَْرْضِ وَ مَغارِبِها وَ بَرِّهاَ وبَحْرِها و َسَهْلِها وَ جَبَلِها ... . وبعد قرآنی و همه به سوی خوابگاه در مسیری که به بهشت بی شباهت نبود درختان سر در هم فرو برده و نغمه دلنواز پرندگان مستمان میکرد از خدایمان . و می خوابیدیم بعضا تا لنگ ظهر و عجب مزه ای داشت مخصوصا با کلاس هایی که رسما دو دره میشد و چوب خط غیبت هامان پر . رمضان بود که مهدی با صدای خوشش مدتی بنای موذنی در خوابگاه گذاشت وسرانجام به خاطر حق همسایه بی خیال این کار شد . محمود و نماز شب خواندنش هم ماجرایی بود . بچه هارا برای نماز شب خواندن بیدار کرده بود وپس از خواندن نماز، حسین از شدت خستگی خوابیده بود و نماز صبحش قضا ! چقدر خندیدیم وحسین هنوز هم وقتی این خاطره را بازگو میکنیم تمام پهنای صورتش قرمز میشود . یادش به خیر روزهایی که پس از سحری با هادی حال عبادت نداشتیم و نوشته های روزنامه های روی تابلو ی مسجد را فارسی میکردیم . حداد عادل ، آهنگر دادگر! میشد ورییس جمهور ، بزرگ مهتر همگان ! سید و اهل عیالش هم برنامه ای داشتند برای خودشان . سحری را همه با هم در اتاق می خوردند و هیچ وقت هم زیر بار سبک ما نرفتند ! برای سید با سابقه طولانی بیش از هشت سال زندگی خوابگاهی کسر شان بود که به روش ما تازه واردها عمل کند ! اما عده ای دیگرمثل عبدالشکور ،عظمت و اون یکی حسین ! هم بودند که نه تنهابرای سحری خوردن بلکه حتی برای گرفتن آن هم به رستوران نمی آمدند . اینها بچه هایی بودند که در طرحی خود جوش سحری خود را به صورت خشک از دانشگاه دریافت کرده وبه مستمندان میدادند و تا جایی که میدانم این سنت نیکو هنوز هم در دانشگاه پابرجاست . البته افطاری دانشگاه آنقدر پر و پیمان بود که کفایت سحری را هم بکند اما ما که شکمباره تر بودیم هم آن افطاری مفصل را میخوردیم وهم سحری را وهم سر ظهر دلمان ضعف میرفت ! به ندرت کسانی هم بودند در بین مان که اهل روزه نبودند اما اینقدر دوست داشتنی وبا معرفت بودند که مارا برای سحری بیدار میکردند حتی وقتی مشکلی داشتیم میرفتند برایمان سحری و یا افطاری میگرفتند . از همه مصیبت بار تر بچه هایی بودند که در وقت سحری به ناچار روانه حمام بودند و از خجالت حوله را روی سرشان می انداختند تا شناخته نشوند ودوستان خرده شیشه دار ما که به آن بیچاره سلام میدادند و جواب سلام دادن همان وشناخته شدن از روی صدا همان و طرف خیلی شانس می آورد که فردای آن روز اسمش توی تابلوی خوابگاه به عنوان حوری زده ! نصب نمیشد . نماز مغرب وعشا هم داستانی داشت برای خودش . دعوا همیشگی بر سر این که نماز را سنگین میخوانید و بچه ها از گرسنگی امانشون میبرد وتوصیه مسئولان دانشگاه به خویشتنداری و نتیجه این که خیلی ها نماز نیامده به حق و بناء علی السجود بعد الوجود ! وقاعده حفظ اسلام در قالب مسلمین ! به رستوران میرفتند و نماز را سر فرصت در اتاق هاشان می خواندند . ساعتی بعد از افطار دعای افتتاح بود که هر شب در یکی از اتاق ها برگزار میشد و عجب حالی داشت مخصوصا وقتی سعد می خواند . و ما که یک خط در میان میرفتیم و نه همیشه وشیرین تر از دعا همنشینی یا به قول خودمان گعده های بعد از دعا بود که از خنده روده بر میشدیم هر چند که الان میبنم هر چه در دانشگاه آموخته ام از صدقه سری همین شب نشینی ها بوده . یادش به خیر . کاش اندکی از پاکی ، زلالی و خلوص و نشاط آن روزا بازگردد همین .
|