در امتحان این ترم یکی از درس های عمومی (معارف) به بچه ها گفته بودم اثبات کنند که خدا یکتا ست . با یک برهان خلف و پیش فرض گرفتن کامل مطلق بودن خداوند مساله حل بود اما یکی از دانشجویان جواب با نمکی داده بود ؛نوشته بود: اسباطش !! این که آشپز که دوتا شد آش یا شور میشه یا بی نمک ! نمره را بهش دادم شاید خودش هم متوجه نبود اما جوابش دندان شکن بود !
|
Poor Zjamel . Her boyfriend seems to spend more time with Ethel than with her these
days. ‘Are you two having an affair?’ she asks him, more by way of a reminder that she
exists ,than out of any real concern.
But Bernard is having an affair with Ethel. On the other hand, he doesn’t look on it as a
‘serious’ affair. Ethel is married, and he is basically quite committed to Zjamel, who has
been through a rough patch recently. He doesn’t want to upset her, even though he
doesn’t like lying either. Gritting his teeth then, and remembering Nietzsche’s dictum
that ‘lying is a necessity of life’, just part of the ‘terrifying and problematic character of
existence’, he says: ‘Of course not, darling,’ and gives her a big kiss.
Zjamel’s heart picks up, and she feels much better. And anyway, in a few months
Bernard and Ethel have got bored of the affair and no one ever thinks about the
matter again.
Did Bernard do the right thing?
پی نوشت : به جای دوست پسر بگذارید شوهر و به جایEthel بگذارید یک همسر غیر دائم که طبیعتا شوهر دیگری هم ندارد تا با فرهنگ خودمان جور دربیاید! این داستان برگرفته از کتاب صد ویک دوراهی اخلاقی(101 )Ethical Dilemmas نوشته مارتین کوهن می باشد .
پی نوشت تر !: به توصیه یکی از بزرگان ( بالای 180 سانتی متر!) نیمچه ترجمه ای فوق العاده آزاد ! از داستانک بالا به یاداشتم اضافه شد . گناهش گردن او!ترجمه یزدیش هم اینجاست !
دروغگو
بیچاره مریم ! به نظر می رسد که این روزها شوهرش بیشتر از این که با او باشد با کبری است . شما دو تا با هم سر و سری دارید ؟ مریم از شوهرش پرسید . والبته نه برای این که نگران این مساله بود بلکه فقط برای این که یادآوری کند که حواسش هست . اما رجب واقعا کبری را صیغه کرده بود ! البته رجب این رابطه را یه رابطه جدی نمیپنداشت چرا که کبری می خواست با پسر دیگری ا زدواج کند و او واقعا دلسپرده مریم که اخیرا مشکلاتی هم داشت بود . رجب نمی خواست مریم را ناراحت کند از سوی دیگر دوست نداشت که به او دروغ بگوید . در حالیکه دندان هایش را به هم می سایید و گفته نیچه مبنی بر دروغ گویی لازمه(ضرورت ) زندگی است فقط بخشی از سرشت وحشتناک و پر تنش هستی را در ذهن مرور می کرد ؛ گفت : البته که نه عزیزم و مریم را یه ماچ گنده کرد ! خیال مریم راحت شد و احساس کرد که اوضاع بر وفق مراد است به هر حال چند ماه بعد رجب و کبری از معاشقه سیر شدند و ماجرا را فراموش نمودند .
حالا به نظر شما رجب کار درستی کرد ؟
|
|
|